سفارش تبلیغ
صبا ویژن






°◦˚•♥محبـوبــ مــن ـــ♥•˚◦°

منتظر لحظه ای هستم که دستانت را بگیرم

 

در چشمانت خیره شوم

 

دوستت دارم را
بر لبانم جاری کنم

 

منتظر لحظه ای هستم که در کنارت بنشینم

 

سر رو شونه هایت بگذارم….از عشق تو…..

 

از داشتن تو…اشک شوق ریزم

 

منتظر لحظه ی مقدس که تو را در اغوش بگیرم

 

بوسه ای از سر عشق به تو تقدیم کنم

 

وبا تمام وجود قلبم و عشقم را به تو هدیه کنم

 

اری من تورا دوست دارم

 

وعاشقانه تو را می ستایم

نوشته شده در چهارشنبه 91/9/22ساعت 12:49 عصر توسط ابوبکر..فاطمه نظرات ( ) | |

تمام ترانه هایم ترنم یاد توست و
تمام نفسهایم خلاصه در نفسهای توست
 
ای زلال تر از باران و پاکتر از آیینه به
وجود پر مهر تو می بالم
 
و تو را آنگونه که میخواهی دوست دارم
 
ای مهربان - پرنده خیالم با یاد تو به اوج
آسمانها پر خواهد گشود
 
و زیبایی ات را به رخ فرشتگان خواهد کشید
 
تبسمی از تو مرا کافیست که  از هیچ به همه
چیز برسم

نوشته شده در چهارشنبه 91/9/22ساعت 12:43 عصر توسط ابوبکر..فاطمه نظرات ( ) | |

سلاااااااااااام به دوستای گلللم امیدوارررم خووووب باشیین از اونجایی که اینترنت در دسترسم نبود نتونستم سر بزنم و آپ کنم

از همه ای اونایم که اپیدن و نتونستم بهشون سر بزنم خیلی خیلی عذر میخوام

بقیه ماجرااااااپوزخند همه چی بخیر گذشت روز عید هم شبش خونمون اومدن ولی حیف نتونستم یه دله سیر نگاش کنم ههههههههه مگه گذاشت فکرکنم یه ثانیه هم چشم ازم برنداشت تلافی میکنم .......... عقد هم میمونه برای نوروز یا بعد از نوروز چه مختصر گفتم ههههههه همتون هم دعوتین هااا..........

گفت : می خوام برات یه یادگاری بنویسم .
گفتم:کجا ؟
گفت : رو قلبت .
گفتم مگه می تونی ؟
گفت : آره سخت نیست ، آسونه.
گفتم باشه .بنویس تا همیشه یادگاری بمونه.
یه خنجر برداشت .
گفتم این چیه ؟
گفت : هیسسسسس.
ساکت شدم .
گفتم : بنویس دیگه ، چرا معطلی .
خنجرو برداشت و با تیزی خنجر نوشت .
دوست دارم دیوونه.

 

 


نوشته شده در جمعه 90/8/20ساعت 12:59 صبح توسط ابوبکر..فاطمه نظرات ( ) | |

فااااااااااااااااااااااااطی جون دوست دارررررررررررررررررررررررررررمدوست داشتن

فطوووووووووووووووووووم احبش موووووووووووووووووووووووووووتدوست داشتن

 

ابوبکر  


نوشته شده در سه شنبه 90/8/17ساعت 1:20 عصر توسط ابوبکر..فاطمه نظرات ( ) | |

سلام خووووببببببین خوشییییییین

امروز درست سه هفتست که از آشنایمون میگذره قشنگترین روز های عمرمون بود بابام هم راضی شد قرار شد تا چند ماه دیگه که درسش تموم شه عقد کنیم اگه تحملش اجازه بده ههههه امشب عصبانی بودم اولین دعواموووون رو کردیم نمیشه گفت دعوا ولی اولین باز از دستش واقعا عصبانی شدم بخاطر یه مسئله ای ولی یه چیز رو فهمیدم فکرنمیکردم اینقد دوستم داره و تو این سه هفته اینقد بهم علاقه پیدا کرده باشه مننم بهش علاقه مند شدم نباشه دلم براش تنگ میشه الانم باهاش قهرم چرا سر نمیزنه وبلاگ ولی بهم قول داد از هفته دیگه بیاد ولی حقم داره سرش شلوغه بهم قول داد برام آلوچه بیاره قول داد ایفون بخره همه رو نوشتما همه رو هم ممیخوام بیشتر الوچه رو هههههه امروز قرار بود معلوم بشه کیا برای کار استخدام شدن ولی باز گفتن 24م اعلام میکنن حالا تا 20 هر روز شمردیم الان تا 24 هم بشمریم ان شالله استخدام بشه شممام دعا کنین ها

خدارو بخاطر همه چیز شاکرم .ازش ممیخوام هر روز که میگذره محبتمون به هم بیشتر و بیشتر بشه اازش میخوام کمک کنه همسره خوب و مهربونی باشم هموونی باشم که عشقم میخواد

از همین جا هم بهش میگم خیییییییللللللللللی دوووووووست دارررررررررم ممنونم بخاطره همه ی عشق و محfتت و خدا رو شکرمیکنم که تو رو بهم داد خوبه خودم

  

  فونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا ساز

فونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا ساز

 


نوشته شده در چهارشنبه 90/7/20ساعت 11:15 عصر توسط ابوبکر..فاطمه نظرات ( ) | |

 

عاقبت به هم رسیدیم من و تو

روزهای روشن رو دیدیم من وتو  
طعم بوسه ی نابو چشیدیم من و تو

زیر سقف روشن آب
ی
ماه

در هوای خالی از رنگ گناه

با همه دلشوره های گاه به
گاه

با همه خستگی از دوری راه

ما به هم رسیدیم عاقبت

رنگ
خوشبختی رو دیدیم عاقبت

بعد ازاون همه تنها رفتنها

با تو و از قصه ی
فردا گفتنها

بعد از اون در انتظار نشستنها

از آشفتگی در خود
شکستنها

ما به هم رسیدیم عاقبت

رنگ خوشبختی رو دیدیم
عاقبت

ما به حالی و هوایی من شدیم

دوباره عاشق لبخند
شدیم

گذشتیم از دل تنهای خود

به عشق خود پابند شدیم


با همه خستگی از دوری راه

ما به هم رسیدیم عاقب
ت 

رنگ خوشبختی رو دیدیم
عاقبت

 


نوشته شده در شنبه 90/7/16ساعت 2:34 عصر توسط ابوبکر..فاطمه نظرات ( ) | |

 

آنگاه که چشمانت

همچو شبی بی انتها می ماند

باز شیطانی ام میگیرد

و بوسه ای می زنم بر کویر لبهایت

و همچون عقربه هایی که بر تن خسته ی ساعت ناز می کنند

به چشمان پر عطش عشق تو ناز خواهم کرد


نوشته شده در جمعه 90/7/15ساعت 11:15 عصر توسط ابوبکر..فاطمه نظرات ( ) | |

سلاااااااااام خوبین خوشین سلامتیییییییین

خب بلاخره امروز مامانش اینا زنگ زدن خونمون که میایم برای خواستگاری  خببببب منم زنگ زدم به خواهرم بیاد اخه فقط من و مادرم بودیم استرس داشتم با خواهرمم را راحت بودم یعنی اگه بود بهتر می شد خواهرمم نتونست بیاد دیگه حالا هی اینکاروبکن اینکارو نکن یکم به خودم رسیدم ونشستم پای تلویزیون ولی حواسم اصلا به تی وی نبود هههههه .....درزدن گفتم ماماااان دارن در میزنن واااای دلم تند تند میزد اخه من هنوز خانوادشو ندیدم بجز یکی از خواهرشو رفتیم سلام علیک کردیم رفتن تو من موندم بیرون موندم چکار کنم حالا اخه تنها بودم خببب بلاخره زن عموم به دادم رسید باهم رفتیم تو وااااااااای باباش چقد نگامیکرد انگار برا اون اومدن خواستگاری منم مثل یه دختره مودب نشسته بود گهگاهی هم یه تبسمی با خواهراش داشتم هههه خب بلاخره رفتن اصل مطلب مامانش رو به من کرد باشوخی گفت تو که پسرمو دیدی هههه باباشم پرسید حالا خودت راضی هستی یا نه ههههههه

بعددیگه کار پیش اوم درفت بیرون حرفارو زدن و رفتن حالااومم نت وصل شدم با خوده ابوبکر حرف بزنم شروع شد سوالا اومدن چی شی مامانت چی گفت چکار کردین.......هههه به فکرم زد اذیتش کنم گفتم راستش نظرم عوض شد شاید رد کردم گفت نمیتونی گفتم چرااااااا؟؟گفت دلت پیشممهگفتم نخیر مطمئن باش دلم پیشه خودم گفت نمیتونی گفتممیتونم حتما خدا نخواسته دیگه ان شالله یه دختر خوب نصبت بشه گفت چی میگی داری جدی حرف میزنیگفتم من شوخی ندارم هههه گفت باشه پس فردازنگ بزنبگین جوابتون منفیه گفتم فردا زشته پس فردا زنگمیزنم و براش آرزوی موفقیت کردم و نتو قطع کردم خخخخخخخ دیدم پیام زد وصل میشی یا الان بیام خونتون هههه منم وصل شدم کمی به اذیت کردنم ادامه دادم اخرش دلم سوخت اللهی قربونش بررررررم  گفتم دوربین مخفففففففیه بابا ...........

خب خانوادش که ازم خوششون اومد حالا هم فعلا منتظر جوابه بابام هستیم خدابخیر کنه

تا اینجا فیلم تموم میشه ههههههههه تا قسمته بعدی باااای بای


نوشته شده در پنج شنبه 90/7/14ساعت 12:54 صبح توسط ابوبکر..فاطمه نظرات ( ) | |

سلام به همه دوستانی که این مطلبو میخونن و به خونه ی اینترنتیمون سر میزنن خوبین خوشییییییین سلامتییییییین

خووووش اومدییییییین

خب این اولین مطلبیه که مینویسم  

حالا موندم از کجا شروع کنم

اممممم بذار از اینجا شروع کنم که با عشقه خودم خیلی اتفاقی آشنا شدم حتما خواسته خدا بود دیگه

از اشنایمون تقریبا یک هفته میگذره  البته خانوادهامو و..همدیگرو میشناسن  تو همین یه هفته کمی با اخلاق و...هم آشنا شدیم و دیگه قرار شد خواستگاری و اینا بشه همه چیو آماده کرده بودم حیف این ارایشی که کردم که امشب نشد البته ناگفته نماند حتما جریمش میکنم از الان یادداشت میکنم جریمه هارو  حالا این هفته نشه میکشمش ههه امشبم باهام قهره چون نتونستم باهاش تلفنی صحبت کنم خب نمیتونم دیگه چکارکنم حالا بعدا از دلش در میارم جبران میکنم راستی نگفتم اسمش ابوبکره 24 سالشه مهندس شیمی منم که فاطمه 22سال دیپلمه......این وبلاگو ساختم برای ثبت خاطراتمون و روزی بچمون بیاد بخونه به پدرو مادرش افتخاره کنه

پسرم،دخترم از بهتون بگم باباتون بهم قول داد خوشبختم کنه منم همین قولو بهش دادم  تازه قول داد آلوچه هم برام بخره هههه دیگه بعدا اینکارارو نکرد شما گواهی بدینا قربونتون برم بووووس

الانم عصبانی و با قهر رفت بخوابه

دیگه نمیدونم چی بنویسم اگه بد بود ببخششششین ان شالله بعدا بهتر بنویسم

تا نوشته بعدی باااااااااای باااااااااایخدانگهدار


نوشته شده در سه شنبه 90/7/12ساعت 1:27 صبح توسط ابوبکر..فاطمه نظرات ( ) | |



قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت


کد ماوس

فونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا ساز
فونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا ساز