°◦˚•♥محبـوبــ مــن ـــ♥•˚◦°
منتظر لحظه ای هستم که دستانت را بگیرم سلاااااااااااام به دوستای گلللم امیدوارررم خووووب باشیین از اونجایی که اینترنت در دسترسم نبود نتونستم سر بزنم و آپ کنم از همه ای اونایم که اپیدن و نتونستم بهشون سر بزنم خیلی خیلی عذر میخوام بقیه ماجراااااا همه چی بخیر گذشت روز عید هم شبش خونمون اومدن ولی حیف نتونستم یه دله سیر نگاش کنم ههههههههه مگه گذاشت فکرکنم یه ثانیه هم چشم ازم برنداشت تلافی میکنم .......... عقد هم میمونه برای نوروز یا بعد از نوروز چه مختصر گفتم ههههههه همتون هم دعوتین هااا..........
گفت : می خوام برات یه یادگاری بنویسم . فااااااااااااااااااااااااطی جون دوست دارررررررررررررررررررررررررررم فطوووووووووووووووووووم احبش موووووووووووووووووووووووووووت ابوبکر
سلام خووووببببببین خوشییییییین امروز درست سه هفتست که از آشنایمون میگذره قشنگترین روز های عمرمون بود بابام هم راضی شد قرار شد تا چند ماه دیگه که درسش تموم شه عقد کنیم اگه تحملش اجازه بده ههههه امشب عصبانی بودم اولین دعواموووون رو کردیم نمیشه گفت دعوا ولی اولین باز از دستش واقعا عصبانی شدم بخاطر یه مسئله ای ولی یه چیز رو فهمیدم فکرنمیکردم اینقد دوستم داره و تو این سه هفته اینقد بهم علاقه پیدا کرده باشه مننم بهش علاقه مند شدم نباشه دلم براش تنگ میشه الانم باهاش قهرم چرا سر نمیزنه وبلاگ ولی بهم قول داد از هفته دیگه بیاد ولی حقم داره سرش شلوغه بهم قول داد برام آلوچه بیاره قول داد ایفون بخره همه رو نوشتما همه رو هم ممیخوام بیشتر الوچه رو هههههه امروز قرار بود معلوم بشه کیا برای کار استخدام شدن ولی باز گفتن 24م اعلام میکنن حالا تا 20 هر روز شمردیم الان تا 24 هم بشمریم ان شالله استخدام بشه شممام دعا کنین ها خدارو بخاطر همه چیز شاکرم .ازش ممیخوام هر روز که میگذره محبتمون به هم بیشتر و بیشتر بشه اازش میخوام کمک کنه همسره خوب و مهربونی باشم هموونی باشم که عشقم میخواد از همین جا هم بهش میگم خیییییییللللللللللی دوووووووست دارررررررررم ممنونم بخاطره همه ی عشق و محfتت و خدا رو شکرمیکنم که تو رو بهم داد خوبه خودم عاقبت به هم رسیدیم من و تو رنگ خوشبختی رو دیدیم
آنگاه که چشمانت همچو شبی بی انتها می ماند
باز شیطانی ام میگیرد و بوسه ای می زنم بر کویر لبهایت و همچون عقربه هایی که بر تن خسته ی ساعت ناز می کنند به چشمان پر عطش عشق تو ناز خواهم کرد
سلاااااااااام خوبین خوشین سلامتیییییییین خب بلاخره امروز مامانش اینا زنگ زدن خونمون که میایم برای خواستگاری خببببب منم زنگ زدم به خواهرم بیاد اخه فقط من و مادرم بودیم استرس داشتم با خواهرمم را راحت بودم یعنی اگه بود بهتر می شد خواهرمم نتونست بیاد دیگه حالا هی اینکاروبکن اینکارو نکن یکم به خودم رسیدم ونشستم پای تلویزیون ولی حواسم اصلا به تی وی نبود هههههه .....درزدن گفتم ماماااان دارن در میزنن واااای دلم تند تند میزد اخه من هنوز خانوادشو ندیدم بجز یکی از خواهرشو رفتیم سلام علیک کردیم رفتن تو من موندم بیرون موندم چکار کنم حالا اخه تنها بودم خببب بلاخره زن عموم به دادم رسید باهم رفتیم تو وااااااااای باباش چقد نگامیکرد انگار برا اون اومدن خواستگاری منم مثل یه دختره مودب نشسته بود گهگاهی هم یه تبسمی با خواهراش داشتم هههه خب بلاخره رفتن اصل مطلب مامانش رو به من کرد باشوخی گفت تو که پسرمو دیدی هههه باباشم پرسید حالا خودت راضی هستی یا نه ههههههه بعددیگه کار پیش اوم درفت بیرون حرفارو زدن و رفتن حالااومم نت وصل شدم با خوده ابوبکر حرف بزنم شروع شد سوالا اومدن چی شی مامانت چی گفت چکار کردین.......هههه به فکرم زد اذیتش کنم گفتم راستش نظرم عوض شد شاید رد کردم گفت نمیتونی گفتم چرااااااا؟؟گفت دلت پیشممهگفتم نخیر مطمئن باش دلم پیشه خودم گفت نمیتونی گفتممیتونم حتما خدا نخواسته دیگه ان شالله یه دختر خوب نصبت بشه گفت چی میگی داری جدی حرف میزنیگفتم من شوخی ندارم هههه گفت باشه پس فردازنگ بزنبگین جوابتون منفیه گفتم فردا زشته پس فردا زنگمیزنم و براش آرزوی موفقیت کردم و نتو قطع کردم خخخخخخخ دیدم پیام زد وصل میشی یا الان بیام خونتون هههه منم وصل شدم کمی به اذیت کردنم ادامه دادم اخرش دلم سوخت اللهی قربونش بررررررم گفتم دوربین مخفففففففیه بابا ........... خب خانوادش که ازم خوششون اومد حالا هم فعلا منتظر جوابه بابام هستیم خدابخیر کنه تا اینجا فیلم تموم میشه ههههههههه تا قسمته بعدی باااای بای سلام به همه دوستانی که این مطلبو میخونن و به خونه ی اینترنتیمون سر میزنن خوبین خوشییییییین سلامتییییییین خووووش اومدییییییین خب این اولین مطلبیه که مینویسم حالا موندم از کجا شروع کنم اممممم بذار از اینجا شروع کنم که با عشقه خودم خیلی اتفاقی آشنا شدم حتما خواسته خدا بود دیگه از اشنایمون تقریبا یک هفته میگذره البته خانوادهامو و..همدیگرو میشناسن تو همین یه هفته کمی با اخلاق و...هم آشنا شدیم و دیگه قرار شد خواستگاری و اینا بشه همه چیو آماده کرده بودم حیف این ارایشی که کردم که امشب نشد البته ناگفته نماند حتما جریمش میکنم از الان یادداشت میکنم جریمه هارو حالا این هفته نشه میکشمش ههه امشبم باهام قهره چون نتونستم باهاش تلفنی صحبت کنم خب نمیتونم دیگه چکارکنم حالا بعدا از دلش در میارم جبران میکنم راستی نگفتم اسمش ابوبکره 24 سالشه مهندس شیمی منم که فاطمه 22سال دیپلمه......این وبلاگو ساختم برای ثبت خاطراتمون و روزی بچمون بیاد بخونه به پدرو مادرش افتخاره کنه پسرم،دخترم از بهتون بگم باباتون بهم قول داد خوشبختم کنه منم همین قولو بهش دادم تازه قول داد آلوچه هم برام بخره هههه دیگه بعدا اینکارارو نکرد شما گواهی بدینا قربونتون برم الانم عصبانی و با قهر رفت بخوابه دیگه نمیدونم چی بنویسم اگه بد بود ببخششششین ان شالله بعدا بهتر بنویسم تا نوشته بعدی باااااااااای باااااااااای
بر لبانم جاری کنم
تمام نفسهایم خلاصه در نفسهای توست
وجود پر مهر تو می بالم
آسمانها پر خواهد گشود
چیز برسم
گفتم:کجا ؟
گفت : رو قلبت .
گفتم مگه می تونی ؟
گفت : آره سخت نیست ، آسونه.
گفتم باشه .بنویس تا همیشه یادگاری بمونه.
یه خنجر برداشت .
گفتم این چیه ؟
گفت : هیسسسسس.
ساکت شدم .
گفتم : بنویس دیگه ، چرا معطلی .
خنجرو برداشت و با تیزی خنجر نوشت .
دوست دارم دیوونه.
روزهای روشن رو دیدیم من وتو
طعم بوسه ی نابو چشیدیم من و تو
زیر سقف روشن آبی
ماه
در هوای خالی از رنگ گناه
با همه دلشوره های گاه به گاه
با همه خستگی از دوری راه
ما به هم رسیدیم عاقبت
رنگ
خوشبختی رو دیدیم عاقبت
بعد ازاون همه تنها رفتنها
با تو و از قصه ی
فردا گفتنها
بعد از اون در انتظار نشستنها
از آشفتگی در خود
شکستنها
ما به هم رسیدیم عاقبت
رنگ خوشبختی رو دیدیم
عاقبت
ما به حالی و هوایی من شدیم
دوباره عاشق لبخند
شدیم
گذشتیم از دل تنهای خود
به عشق خود پابند شدیم
با همه خستگی از دوری راه
ما به هم رسیدیم عاقبت
عاقبت
قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت |